نمی شود کس ازین عبرت انجمن محظوظ


مگر چو شمع کنی دل به سوختن محظوظ

در جنون زن و از کلفت لباس برآ


چه زندگیست که باشدکس ازکفن محظوظ

نفس نمانده هنوز از ترانه های امل


چو دود شمع خموشی به ما و من محظوظ

جهان قلمرو امن است اگر توان گردید


چو طبع کر به اشارت ز هر سخن محظوظ

ز دورگردی تمییز خلق کم دیدم


که کس نرفته به غربت شد از وطن محظوظ

درین بساط نیفتاد چشم عبرت ما


به رفتنی که توان شد ز آمدن محظوظ

ز تردماغی وضع ادب مگوی و مپرس


ز یوسفیم به بوبی ز پیرهن محظوظ

کراست وسوسهٔ هستی از حضور عدم


نشسته ایم به خلوت در انجمن محظوظ

ز رقص بسملم این نغمه می خورد بر گوش


که عالمی است به این رنگ پر زدن محظوظ

به فهم عالم بیکار اگر رسی بیدل


به حرف و صوت نیابی کسی چو من محظوظ